بیدار شو… بیدار شو… برایت جز برگی سوخته و قلبی روبه خاکستر چیزی نمانده است… اینجا حکایت بیابان است و سراب آب… اینجا پاهای بی رمق است و جاده های نرفته… بیدار شو… حقیقت همین کابوسیست که خوابش می پنداشتی… به دستهایت نگاه کن… پر است از خالی! ناشناس
پستهاي مشابه :
- خودت باش در بغداد روزی مستی افتاده بود و طاقت رفتن نبودش از مستی. […]
- گریه های امپراتور(دیازپام3) به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر مگر آسان نماید […]
- چه میبینی … میگویم . . . . تو چه میبینی ؟ لبخند نقش بسته بر لبانم […]
- کاش میتوانستم . . به دنبالت.. پرده ها را کنار زدم، تو را ديدم که گوشه اي […]
- جک سال در بازار کامپیوتر در حال قدم زدن بودم که به این پوستر […]
یک دیدگاه به “بيدارشو”
ارسال دیدگاه
به پاس حفظ حرمت انسانی و احترام به حقوق یکدیگر لطفا مطالب وبلاگ را تنها با نام و لینک دسترسی به "وبلاگی برای تمام فصول" ذکر نمایید.
با تشکر-حسام حاتمی
در دلم زخمی است نه به عمق يک چاه يا بيکرانگی آه به انداز هی لانه ی پرنده ی کوچکی است که به آن سوی سادگی پريد شعر روی جلد: از سروده های زندان
- #بگذار عشق خاصیت تو باشد
- #
نه رابطه خاص تو با کسی......آنکه نتواند به نیکی پاس هر مخلوق داد .......... از چه کرد این آفرینش را مگر مجبور بود ؟!
- #دین همچون شراب است. آن چنان را آن چنان تر می کند. حیوان ها را حیوان تر و انسان ها را انسان ت
- #بچه که بودم همیشه فکر می کردم چقدر بزرگن این آدما...و ترسیدم!
اما بزرگتر که شدم٬ دیدم چقدر کوچیکن...و ترسیدم!
- #
بسيار زيبا!