مطالب موجود در مورد: ‘اشعار من’
دوستت داشتم و
هیچ کس نمی فهمید
که دوست داشتنت راز بزرگی است .
چنان که زیبایی تو را تیراژه نیست
که سهم من باران باشد و
خستگی منظره ای
که نگاه نگاه در هبوط می رود .
دوستت داشتم و
هیچ کس نمی فهمید
که دوست داشتنت دهکده ایست
که فراخی مسیرش را قدم به قدم زیبایئست .
دهکده ای که خانه به خانه
اهالی اش ، هم سنگ قصیده اند .
و هیچ کس را نگذاشتی بشناسم ،
که سهم من نبود ، کاریز مهربانی تو را و
سَفت عشق پیمودن
قصیل شَرب دوست داشتنت شد .
دوستت داشتم و
هیچ کس نمی فهمید
که دوست داشتنت ماجرائیست
که تَفتِگی واژه هایش را
حفظ کرده ام غزل به غزل …
به سان بوریای ترانه ای که کودکان کوچه از بر داشتند
فاخته ی چشمان تو یادآورد پروین بود و
ماه در مَغاکی نیمه شب قیر اندود .
دوستت داشتم و
هیچ کس نمی فهمید
که دوست داشتنت آسمان است و
در نهیب لاجورد هیئت تو ،
هیچ کس نمی دید
که من چگونه سر به هوای تو هستم .
******
دیگر برای غزل خواندن دیر شده …
بانوی یله از نقاشی ها !
خودت بخوان … خودت بگو …
که دوستت داشتم و
هیچ کس نمی فهمید
که دوست داشتنت راز بزرگی است ،
بزرگ .
از آن هنگام که قامت راست نمودم
در میان هجویات تنفس کردم و قدم به وادی مرده پرستان نهادم
در میان نقابها زیستم
و در میان خنده و تحقیر ، دستمایه استهزاء انسان نماها شدم
دلبسته ی هیچ و پوچ ، بارها به قلبهای عصیان زده و آغوشهای فرسوده پناه بردم
حال آنکه خود فرسوده تر گشتم و سقوط کردم به اعماق آنچه از آن واهمه داشتم
در رویاهایم ،
هرشب وهر روز
خود را در اوج میبینم
چون چشم باز میکنم
تمام آنها جز خواب و خیالی نیست
بارها با دشنه ای تیز و زهر آگین کمر به کشتن رذالتها و پستیها بسته ام
افسوس هربار که باز میگردم دشنه خونین است و
من
هنوز زنده ام . . .
چهاردهم مهر 1386-حسام حاتمی
به يادآور ،به يادآور، ايامي را که
ميان انبوه زجه هاي تنهاييت به بلوغ رسيدي
و دل به اميدهاي درخشان ديروز
که حال جز خاکستري از آنها در ذهنت باقي نمانده
پا به عرصه مکافاتت نهادي ، اما به بهانه کدامين جنايت ….؟!
بسيار ملامتها ديدي
و اشکها ريختي
اما افسوس،افسوس
کسي تورا پيدا نکرد
و تا به گردن در اين لجنزار
فرورفتي، وفرورفتي
و دل خوش داشتي به دستي نجات بخش …اما دريغ..
اين نزديکيها هيچ بويي به مشام نميرسد
جزبوي تعفن مردار افکاري پوسيده، مرده و سربه مهر
بر فرسودگي اين تن اسير ميافزا
و لب به گلايه مگشا
که بيرحمانه تورا سلاخي خواهند کرد
و هيچ باکشان نيست
کار هررزوشان کشتن دوباره توست.
چهارشنبه بیست و یکم شهریور 1386-حسام حاتمی-
من سكوت ميخواهم
و قبري تاريك براي مدفون شدن
من عشق ميخواهم
و قلبي سرشار از درد فراغ
من غم ميخواهم
و چشماني هميشه اشكبار
من درد ميخواهم
و سينه اي مالامال از دردهاي بي درمان روحم
من مرگ ميخواهم
و خنده مردماني بر مزارم
كه
آرام
بر مزارم ميگذرند و زير لب ميگويند:
آه. .. .
چه ديوانه اي بود… اين تبعيدي دست باد.
28/4/88- نيشابور-حسام حاتمی-
به دنبالت..
پرده ها را کنار زدم،
تو را ديدم که گوشه اي نشسته اي و در نهان خود، گريه ميکني
اشکهايت مرا به ياد باران ديشب انداخت
باراني که زمين تشنه را سيراب کرد
کنارت نشستم
دستان سردت را با گرمي وجودم فشردم
گونه هايت را از اشک پاک کردم
دردهايت را شنيدم
کاش ميشد دستهايم را همچو خاک ميکردم تا جوانه ميزدي
شکوفا ميشدي و غمهايت را به باد ميسپردي
اما دريغ
دستان من توان ندارند ،توان ندارند
حال من درخلوت تنهايي خويش ميگريم
کاش ميتوانستم …
حسام حاتمی-دوشنبه چهاردهم آبان 1386
میگویم . . . .
تو
چه میبینی ؟
لبخند نقش بسته بر لبانم را
یا
قلب شکسته ی رویاهایم را . . .
راستی
میگویم …
اصلا
تو میبینی ! ! ! !
-حسام حاتمی-آذر 88